زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در ورود به کربلا
پـنـجـۀ هجـر گـریـبان مرا میخـواهد غُصه گـیسوی پریشانِ مرا میخواهد هـجـمـۀ بـاد خـزان اسـت تـبـر آورده هـمه گـلهای گـلستانِ مـرا میخواهد بوی خون میدهد این دشت خدا خیر کند این چه خاکیست که سامان مرا میخواهد آه تـاوان جـدائی تو جـز مُـردن نیست بیتـو پس دادنِ تـاوان مـرا میخواهد غـربت دیـدۀ بـارانـیت ای دلـخـوشیـم آتـش افـروخـته دامـانِ مرا میخـواهد لشکر نیزه که چشم از تو نگیرد نکند جـان من آمده و جـانِ مـرا میخـواهد چکمۀ کیست که کُفرانه رجز میخواند نـکـنـد سـیـنـۀ قــرآن مـرا میخـواهـد کُشت دلشوره مرا آخرِ این راه کجاست؟ این زمین مهجة قلبم نکند کرب و بلاست ناگهان دلهره بر پیکرِ من ریخته است کربلا گفتی و بال و پر من ریخته است این غباری که از این دشت به رویِ تو نشست پیشتر خاک عزا بر سرِ من ریخته است لحظهای روز دهم از نظرم سرخ گذشت دیدم آنچه به دلِ مضطرِ من ریخته است هر طرف چشم من افتاد به صحرا دیدم تن بیسر شده دور و بَرِ من ریخته است دیدم از خـیره گی تیر عـدو لختۀ خون جای شیر از دو لب اصغرِ من ریخته است غارت پیرهن پاره اگر طـولانی است گرگ از بسکه سرِ دلبرِ من ریخته است آخــرِ راه رسـیــدیـم بــیــا بــرگـردیـم تـا که داغ تـو نـدیـدیـم بـیـا بـرگـردیـم |